ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

علایق

  عشقم اکنون که این مطلبو مینویسم تو 3سالو8ماهته وزنتم 15کیلو. میخوام از علایقت بگم از چیزایی که خوشت میاد: عاشق خوردن تنقلاتی همیشه منتظری تا بابایی از سرکار برگرده بعد میدویی میری بغلش تا ببینی چی برات خریدهبابایی بیچاره اگه یروز یادش بره و دست خالی برگرده کاری میکنی همون لحظه میره مغازه واست خرید میکنه عاشق شیرو ابمیوه وعاشق هندونه و خیار هستی عزیز دلم در طول روز فک کنم 15 بار منو میبری سر یخچال تا ببینی چی واسه خوردن پیدا میشه و تا کاملا یخچالو خالی نکنی دست بردار نیستی قربون اون معده کوچولوت برم عزیزم الان که دارم اینارو واست مینویسم تو اروم مث فرشته ها خوابیدی با اینکه الان واسه خودت مردی شدی اما هنوز نمیتونی بعضی از کلمه ها...
22 شهريور 1391

بازم یه اتفاق

زمستون سال 90 بود بعد از ظهر بود که منو تو و بابایی در حال استراحت بودیم یه پیچ نسبتا بزرگ دست تو بود  که هر کاری کردم ازت بگیرمش نشد  داشتی باهاش بازی میکردی  که میزاری تو دهنت و یهو از دستت ول میشه میره تو حلقت گیر میکنه اشک از چشمات سرازیر میشد  صحنه خیلی بدی بود با کمک بابایی چند ثانیه طول کشید تا درش بیاریم اینقده نگران شده بودم این چندمین بار بود که خطر از بیخ گوشت رد میشه                         عزیز دل مامانی خدا همیشه پشت و پناهت باشه ...
17 شهريور 1391

لج بازی ایلیا جون

سلام عزیز دل مامانی خرداد ماه سال 90 بود که هر هفته پنج شنبه اینبار هم رفته بودیم به پارک بازی تا شما کلی بازی کنی و سرگرم بشی اون روز هوای ابری شده بود و آماده برا باریدن بود که دیدم شما خیره شده به بچهایی که داشتن با اسکوتر بازی میکردن از جات تکون نمیخوردی چون خودت اسکوتر نداشتی یهویی زد زیره گریه حالا گریه نکن کی گریه کن وسط پار ایستادی تا دلت خواست گریه کردی و ما رو هم مجبور کردی تا بریم برات یکی بخریم قربونت بضشم الهی خوشحالم که تونستم خوشحالی و لبخندت رو ببینم همیشه شاد و خوشحال باشی این یه عکس خوشگل از پسرک نازم ...
17 شهريور 1391

تولد دو سالگی

  سلام عزیزم دیگه شده دو سالت حسابی بزرگ شدی ماما به قربون قد و بالات تولد  تولد تولد جشن تولد دوسالگی خودمونی بود رفته بودیم خونه آقاجون با دایی جونا و خودمون یه جشن کوچولو با یه کیک خوشگل برات گرفتیم با اینکه زیاد شلوغ نبود حسابی خوش گذشته بود                                            تولدت مبارک همه زندگی مامانی   ...
17 شهريور 1391

راه رفتن و دندون

فرشته آسمونیم سلام دیگه حسابی داشتی شیطون میشدی یه جورایی غیر قابل کنترل ولی بامزه و با نمک دیگه چهار دست و پا رفتن رو یاد گرفته بودی و به هرچی که دم دستت بود دست میزدی دیگه 8 ماه از تولدت میگذره که مروارید های خوشملت   در اومدن  و همون موقعها بود میتونستی چندتا از کلمه ها رو به زبون بیاری مثل(( توپ،نه،دده،بابا )) خیلی خوش زبون بودی عزیز دلم الهی مامان فدات بشه تو 10 ماهگی دیگه بدون کمک کسی پا شدی راه رفتی عزیزم دیگه حسابی شیطون شده بودی         ...
17 شهريور 1391

یه اتفاق بد

سلام گله خوشگلم الان میخوام درمورد یه اتفاق بد تو دوران شش ماهگیت برات بگم یه روز به یه مراسم ولیمه دعوت شده بودیم تو مسجد نشسته بودیم تو  تو بغل دختردایی فاضله نشسته بودی ظرف میوه هم کنارمون بود که تو یهو چاقو رو برمیداری ما هم حواسمون نبود و تو چاقو رو به سمت چپ صورتت میزنی با دیدن خون رو صورتت حسابی دست و پامو گم کردم و نمیدونستم باید چیکارکنم با عجله به خونه برگشتم خون رو از صورتت پاک کردم و خدارو صد هزار مرتبه شکر زخم عمیقی نبود با یه چسب زخم اونو پوشوندم فاضله هم چون تو بغل اون بودی خیلی ترسیده بود اما خوشبختانه بخیر گذشته بود و دوباره به مهمونی برگشتیم ...
17 شهريور 1391

جشن دهمین روز تولدت

سلام عزیزم امروز 27 آذر سال 1387 که  10 روز از تولدت گذشته که طبق رسم تو این روز میبریمت حمو و یه سری اعمال داره که انجام میدم بعد یه جشن حسابی به میمنت ورود فرشته آسمونی به زندگی زمینی میگیریم تو اون روز همه فامیلا رو دعوت کردیم تا شب  کلی زدیم رقصیدیم  و شاد شدیم  بعد همه بخاطر تولدت بهت هدیه دادن و شیرینی خوردن  خیلی خوش گذشته بود به همه عزیز دلم تنها امید زندگیم خوش اومدی تولدت مبارررررررررررررررررررررررررررررررک ...
17 شهريور 1391

زمینی شدن ایلیا

ساعت 6 صبح 17 آذر سال 1387 بود هنوز یه هفته تا بدنیا اومدن تو وقت داشتیم اما کیسه آب بچه پاره شد و مجبور شدیم یک هفته زودتر تو رو تو بغلم بگیرم و خیلی هم خوشحال شدم دکترت خانم صدیقه احمدیان گفت دیگه باید بچه رو بدنیا بیارم خلاصه بعد از انجام تشریفات زایمان  کلی انتظار واسه اینکه گل پسرم بیادساعت شده بود 8:20 دقیقه شب که دیدم فرشته زندگیم دیگه زمینی شده واسه بغل کردنت دیگه تحمل نداشتم صبر کنم صدای گریه کردنت برام بهترین و قشنگترین آهنگی بود که تا بحال شنیده بودم پشت در اتاق زایمان بابا ابی. عزیز و بقیه بستگان منتظر دیدنت بودن همه با شنیدن اینکه اومدی و  سالمی کلی خوشحال شدن و با خیال جمع بخون برگشت منو تو اون شب رو تو بیمارستان مون...
17 شهريور 1391

شیر خوردن بای بای

سلام خوشملم پسر گلم  حالا یک سال و چهار ماهه شدی دیگه کم کم بزرگ شدی مردی شدی واسه خودت دیگه وقتش شده بوده که از شیر خوردن دست بکشی    بخاطر همین از فلفل کمک گرفتم موفق شدم اما تا 4 صبح یه بند گریه کردی دلم دیگه ضعف رفته بودم نمیتونستم گرسنگی گل پسرمو تحمل کنم  با شیشه بهت شیر دادم تا راحت بخوابه اما تنبل خان به شیشه عادت کردی و و تقریبا کمتر از یکسال طول کشید تا دست از سر شیشه برداری بالاخره موفق شدم  دیگه شبا خیلی راحت میخوابیدی   گل خوشگلم بزرگ شدنت مباررررررررررررررررررررک ...
4 شهريور 1391

یه اتفاق بد دیگه

  سلام عزیز دل مامانی  امروزم دوباره میخوام از یه اتفاق دیگه بگم که زیاد خوشایند نیس   11 محرم سال 89 بود که زنعمو مریم و ستایش وساجده اومده بودن خونمون تا همه باهم بریم مسجد من رفتم که حاضرشم تا باهم بریم که یهو همین لحظه یکی در میزنه زنعمو میره که در رو باز کنه وقتی میخواد از اتاق بره بیرون تو هم با سرعت پشت سر زنعمو میخوای بری بیرون در حال دویدن بودی که زنعمو همون لحظه خواست در اتاق رو ببنده که شماها بیرون نرین تو رسیدی و خوردی به در و گوشه لبت ترک برداشت کلی خون ازت رفت منو زنعمو دست به هرکاری زدیم تا خون بند بیاد اما هیچ فایده ای نداشت وقتی دیدیم کاری نمیتونیم بکنیم زنگ زدم به بابا ابی اونم ...
3 شهريور 1391
1